این روزها بویِ گسِ دلتنگی
تمامِ زوایایِ وجودم را پُر کرده
و چه خیالی بافته بودم
که دل اگر بِتَپَد ,
تاب نمی آرد دوری اَت را کوثر . . .
بافتنیِ وَهمُ خیالُ
گرمایِ اُردی جهنم !
بُگذار , بُگذرم از هرچه بود و بود و بود . . .
اما ,
دلم را که تکه تکه کردی بابونه ,
لااقلی یکی را بردار ... یادگاری (!)
(بی نشان)
برا دلم , نوشت :
* فقط مَرا ببین . . . هَمین (!)
* اصلا خیال کن , من و تو . . . چه ٬ما ٬ ی بی نظیری ! وای . . . (!)
* به جز خیالِ تو . . . ببین! چیزی کنارم نیست !
* ابر , ابر گریه دارم . . . بارانی ات را بپوش و مرا در آغوش بگیر . . .(خیالِ پوچِ کوثر!)
مولایِ صاحبِ عصر و الزمان :
سلام بهانه ای برایِ هق هقِ ثانیه هام !
یک راســــــــــــــت سرِ اصـــــلِ مطلب :
بیا و بمان . . .
تا خون جاری شود در این رگ هایِ به هم پیوسته !
قلب هایِ پوسیده !
چشم هایِ بارانی ,
گوش هایِ پُر زِِ سکوت,
حنجره هایی سراسر طوفان و خون !
به یادت , پـــــــــیــــــــوندم :
و به لحظه هایی فکر میکنم ,
که بی حضورِِ تو
و خنده هایِ معصومانه ات ,
خط به خط تباه می کنم ,ماه بانو (!)
نظرات شما عزیزان: